هم سفر



برایم هیچم سخت نیست

من که همیشه جایم هست 

تا نبودن دیگری

منی که چمدان خاطرهایم

پشت درب فراموشی ست

کنار آمدن باقاب خالی اتاق

نشستن در سکوت تنهایی مهتاب

فوت کردن به فال خوش فردا

سخت نیست

برای من که سنگفرش

کوچه های رفاقت دیر

هیچ ردی از مهربانی ندارد


کاش بدانی، وقت نبودن هاتت

چگونه  گلهای قالی ، زیر ردقدم هایم 

تاب نمی آورد

 وچشمانم ، چگونه

حرکت کند عقربه هارا نفرین می کند

وقت نبودن هایت

حتی سینیِ فنجان قهوه

به دنبال سهم فنجان تو میگردد

کاش می دانستی

وقتی دیدنت ، دور می شود و دیر

دلتنگی ،چه طعم  تلخ دارد  

 


برایم هیچم سخت نیست

من که همیشه جایم هست 

تا نبودن دیگری

منی که چمدان خاطرهایم

پشت درب فراموشی ست

کنار آمدن باقاب خالی اتاق

نشستن در سکوت تنهایی مهتاب

فوت کردن به فال خوش فردا

سخت نیست

برای من که سنگفرش

کوچه های رفاقت دیروز

هیچ ردی از مهربانی ندارد


کاش بدانی، وقت نبودن هایت

چگونه  گلهای قالی ، زیر ردقدم هایم 

تاب نمی آورد

 وچشمانم ، چگونه

حرکت کند عقربه هارا نفرین می کند

وقت نبودن هایت

حتی سینیِ فنجان قهوه

به دنبال سهم فنجان تو میگردد

کاش می دانستی

وقتی دیدنت ، دور می شود و دیر

دلتنگی ،چه طعم  تلخ دارد  

 


گفتی دل نازک شده ای . . . .  راست می گویی ، چه کنم وقتی  دیگر هیچ کس مثل  خودش نیست  . . .گفتی آدمها در طول زندگی بزرگ می شوند و عوض می شوند . . . . اما نگفتی تقصیر من چیست که خیلی آدمها عوضی  می شوند . . . . .  شاید مقصر من هستم ، آخه یاد نگرفتم شکلک بزرگها رو روی صورتم بزنم  . . . معنی بی تفاوتی یاد نگرفتم . وهنوزهم دلم عاشقه همون عاشقانه های قدیمه. . . .


وقتی دلتنگی سراغت می یاد بی اختیار یاد کسی وکسانی میافتی که به یادت هستند وترا برای همینی که هستی دوست دارند همون ها هستند که برای موندن و عاشقانه بودن دلیل زندگی میشن اگرچه شاید دیر یادت کنند اما خاطره ها همیشه یادت می آورد که هنوز هستی دردل یک نفر


بی خیال شده ام. . .

اینجا هیچ کس از کسی

برای اشگها دلیل نمی خواهد

وتو می دانی دیگر

هیچ چیز سکوتم را نمی شکند

ودلم دیگر از وحشت

رفتن ها . . . زخم زدنها

کابوس نخواهد دید

اینجا دیار تنهایی ست

به دوراز تن هایی که

لبخند به لب. . . . خنجرت میزنند

فریاد،بهمن 95


دیشب سراغ کوچه های قدیمی خاطر رفتم . . . . هنوز هم همانی بود که بود . . . .  رد پاهای عاشقی ، اون بوته  یاس رازقی، کافه مجنون . . . . کافه مجنون ، هنوزهم پرشاخه بود وبا آن سایه مهربانش، و وقتی باد توی گیسوان برگی ش می پیچید ، زمزمه عاشقی . . . . وهنوزهم سینی فنجان چای تازه رو تو دستش  برا ی آنهایی که لحظه ای کنارش می نشینند،  تعارف میکرد . . . .

یادم آمد چه راحت همه این سادگی هارو با جاروی  فراموشی کشیدن ،روی رد پاهااز یاد بردی .  . . . ،کاش همین قدر که یادم هست برای بودنت چه کردم یادم نمی ماند برای رفتن چه کردی


بیخود به مغزقلمت  فشار می آوری

وقتی همه کلمات منجمد می شوند

در سرمای بی عاطفه دنیای پراز دروغ

فریا د زدن زیر آوار واژگونی مفهوم

تنها ریشخند و مجنون بودن نصیب می کند

وقتی هیچ برق امیدی درچشم هیچ کس نیست

من سیم اعتمادم را از برق خواهم کشید


روزنوشت

من را اگر برای تنهایی ات بخواهی خیانت کرده ای ، برای با من تنها بودن قدمی اگر برداری دوستم داشته ای.

                                                                                                                                                                                                                                                                                   سیدمحمد مرکبیان »


عشق های امروزی کنسروی شده با تاریخ مصرف مشخص .  . . .مصرف می کنیم بدون آنکه درک کنیم چی خورده ایم  استفاده میشه برای نیاز شخصی نه برای همراهی و. . . . .  عشق های امروزی بیشتر طعم استفاده شخصی داره واثری وطعمی وحتی بویی ازهمدلی و آرامش روح  ، در آن نیست .

تفکر غالب مااینه که  همین دوستی های ساده مان را وقتی میان دو غیر هم جنس  اتفاق می افتد فورا می خواهیم به نتیجه برسانیم ، فوراتوی یک  چار چوب محدود به بایدها و نبایدها قرار می دهیم  میخواهیم دوستمان بدارند از تنها شدن وحشت داریم بنابراین ناخواسته نقش بازی می کنیم نقابهایی ندانسته بصورت میزنیم غافل از اینکه اعتماد ها را کمرنگ می کنیم وتوهم و زودداوری وبدتراز آن زود باوری را دامن می زنیم   . . . با قصد و نیت قبلی نزدیک می شویم عاشقی را بهانه قرار می دهیم پس هم پایی راتا دیدن چیزی نزدیک تر به نیت مان فراموش میکنیم ازعاشقی فقط حس لذت های جسمی برای ما تفهیم شده  بنابراین به جای  به یاد داشتن لحظه های خوش باهم بودن در تنهایی ها بیشتر در تصور اینکه او باکی بوده یا هست هستیم . . . از همان ابتدا حس مالکیت داریم  رویا می سازیم از هیچ وغرق در توهم شخصی به دوراز واقعیت واین چشمانمان را برای بهتر شناختن و بهتر دیدن کور می کند

عشق و عاشقی خیلی ساده است درست مثل خود فرایند زنده بودن  بشرط آنکه هم پا و هم نفس هم بدون توهم و بزرگ نمایی بزرگ شود و رشد کند


کاش یادت نرود
بین بی باوری آدمها
ازپی آن همه نا رنگی ها

یک نفر هست هنوز

که ترا باور به دلش هست هنوز

بین این دنیای غوغا وفریب

که سلامت ندارد پاسخ

حتی درحد یه نگاه

کاش یادت نرود

یک نفر هست هنوز

عاشقی میداند .، بادلت همراه هست

کاش یادت نرود

یک تفر هست هنوز

باتو هم باوراست

نکندغوغای این دنیایِ فریب
نکند کنج هیاهو برود از یادت؟!!
کاش یادت نرود
کاش یادت نرود


وقتی دلتنگ می شوم یا آسمان حوصله ام ابری. . . هیچ چیز و هیچکس نمی تواند آرام ام کند ! می دانم . . . بی خودی دنبال بهانه برای این درد می گردم دردی که از هرطرف بکشی یه اندازه درد دارد و یک معنی دارد وشاید بایدکه کمی مرحم فراموشی روی آن زد . . . شاید اما وقتی مثل

آیینه  میشه قاب عکسهای نخ نمای خاطرت در ذهن  هر پک زدن سیگار،این سایه  تنهایی دست از سرت برنمی دارد و جاسیگاری هم هی خاکستر رفاقتهارو دود چشمت می کنه فقط

دردت را

فریاد چاره ساز می شه . . . . .

فریادی رو به

دیوار


  وقت نبودنت ، همه گل واژه شاعری

 پژمرده نگاه به در دارند

 وهیچ کاری از شبنم چشمانم برنمی آید

چشمان منتظرم را به قاصدک سپردم

شاید آن هم برود دور شاید 

وشاید خبر از آمدنت
وگوشهام را گوشواره

مترسک دشت مهربانی ات

شاید آمدنت را زود ترجار زد
بی تو حتی خورشید صبح

میلی به تازه تابیدن ندارد   
بیا کنار پنجره یادها بنشین
شاید نسیم مهربانی

تا دیداری دیگر زنده نگه دارد

زندگی را


قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا!

اگر بیایی

همه چیز خراب می‌شود

دیگر نمی‌توانم

این گونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام

به این انتظار

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم؟

رسول یونان


دلم را به جا رختی اویختم 

وشانه های تنهاییم را درآغوش گرفتم

زنوانم این بهترین همراه هم پایی ات

هنوز تاب می آور بعد رفتن

کاش چشمانت مرا ندیده بود

کاش هنوز همه دنیایم تنهایی بود

کاش عاشقی یاد م نمی ماند   

کاش  عشق  رانشانم نمی دادی

 کاش هزاران کاشته عاشقانه ام

سکوت بعد رفتن وتنهای ، گل نمیداد  


باور کن !!  کسی که دوستمان داشته است .، یا ما گمان کرده ایم که دوستمان دارد ، . یا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد، هر گونه حقی دارد که ما را دیگر دوست نداشته باشد.

  طول زمان مدرکی برای وجود عرض اعتماد نیست تا او را به ادامه داد ن چیزی که تداوم ندارد؛ محکوم کند. حق انتخاب هرگز از کسی سلب نمی شود وتو اگرخواستی می توانی فقط توهم باورهایت را باور کنی اما  نمیتوانی آنراتحمیل کنی. . . ؟ 

وقتی هیچ کجای این بود ن و زیستن ها بوی از همدلی وهمراهی ونه فقط همزباتی وتظاهربه هم پابودن ندارد . . . وقتی مهربانی،عشق و عاشقی توهم وکلاهی است برای تنها نبودن. .  وقتی از همان اولین قدمها قصدو نیتی پنهان درذهن داریم . . . وقتی درک قا لب از عاشقی تنها و تنها به حسی زود گذرو رفع نیازی آنی محدود است ونه همراهی وهمدلی برای شناختن زندگی وزیبا زیستن. . وقتی هزاران قوانین نا نوشته پوچ و بی منطق دیوار و حایل میان نیازهای طبیعی جنسیت ها می کشند . . وقتی هرگونه رابطه نا شنا خته برچسبهای وحشتنا ک ترد اجتماعی به دنبال دارد . . وقتی که همه دوست بودنها باید جهت دار و انتها یی معلوم داشته باشد. . . وقتی نمیدانی کدام قسمت از وجودش را ناخواسته از وحشت انتخاب نشدن پنهان میکند . . !!

نمی شود دوست داشتن را از دیگری به واسطه ی تاریخ و قانون و منطق خواست . . .وهر چیزی به جز این ، اگر تبدیل به حکایت مدعی و مدعا شود، نه عا شقی. که تملک طلبی است. 


بیچاره قصد ودست روزگار

که همه ندانستن های من و

نخواستن های تورا ، به گردنش آویختیم

بیگناه حرف مردم  ،

که  همه نگفتن های گفتنی

 همه بهانه ،توهم ، فهم نشدند ، ندیدن را ،

 توی دهنش گذاشتیم

بی گناه دوره وزمونه

که

همه نقابها وافکار کثیف مان را

 به تنش مالیدیم

بدبخت من و تو

که همه سالهایمان ؛  بابی انسانی ،  تلف شد

 


دلم را به جا رختی اویختم 

وشانه های تنهاییم را درآغوش گرفتم

زانوانم ، این بهترین همراه هم پایی ات

هنوز تاب می آور بعد رفتن

کاش چشمانت مرا ندیده بود

کاش هنوز همه دنیایم تنهایی بود

کاش عاشقی یاد م نمی ماند   

کاش  عشق  رانشانم نمی دادی

 کاش هزاران کاشته عاشقانه ام

درسکوت ؛ بعد رفتن وتنهای ،

گل نمیداد  


خاطره ها ، خاکستربه جامانده ازشعله ایام برهیمهِ زندگانیِ ما ، چه راحت با نیم نسیم زمانه به آسمان فردای امروز شده پرکشد وبرسرو رویمان نشیند . . .

انگار همین چند لحظه پیش بود که کلمه را یادگرفتیم و مفهوم را حس کردیم.  . . .

انسان و انسانیت، عشق وعاشقی، سادگی ِزیبازیستی چون گل ؛. . . . .

 وچه راحت باسوزاندن آن هیزم درک ، همه مفاهیم را هم سوزاند یم. . . . .  

افسوس که از آن همه بودن ویکی شدن وسادگی وزیبایی ، هیچ چیز نماند
هیچ چیزی غیراز خودخواهی و تن خواهی ونقاب باقی نماند ؛. . . . حتی رد یک خاکستر

افسوس که همه عمرصرف رفتن فقط فرورفتن میان منجلاب شد وبس


عشقِ انسان آگاه و بیدار به تو آزادی میدهد
عشقِ انسان نا آگاه، عشق نیست، گدایی است.
او میخواهد که دوستش بداری.
میخواهد که بیشتر و بیشتر عشق بگیرد. عشق او چیزی جز شهوت نیست.

شهوتی که لباس عشق بر تن کرده است
اما عشقِ یک انسان بیدار درست عکس این است.
عشق یک امپراطور است. در کنارش،ملکه میشوی، نه اسباب شهوترانی
او بسیار دارد و از غنای خویش میبخشد
عشق او بخشش بی قید و شرط است. سهیم کردن است.

بدون هیچ مطالبه و توقعی. بدون هیچ انتظاری برای جبران و باز پس گرفتن.


بیائید به احترام انسان و انسانیت اثار فکری دیگران را با ذکر نام خالق اثر نشر کنیم. . . . . همه آدمها که خیام و سعدی و. . . نیستند
هر کسی یک نشانی دارد که با هیچ کس دیگری مشابه نیست والبته استفاده به قصد جعل امکان ندارد اما خیلی ها خیلی چیز ها دارند که نشانی از هویت وشخصیت آن انسان است . . . ویا حد اقل به دلایل شخصی آن رد و نشانه برایشان مهم است
چندی پیش یک جا به شعر و نوشته ای برخوردم که به نام کسی دیگر به ثبت رسیده بود وخیلی خیلی تعجب کردم وقتی متوجه شدم ناشر با علم این که صاحب اثر کیست این کار را کرده (یکی از دست نوشته هایم) وجالب تراینکه ناشر مدعی بودچون برای من نوشتی پس من ما لک هستم!!!؟؟؟»
بیائید به احترام انسان و انسانیت اثار فکری دیگران را با ذکر نام خالق اثر نشر کنیم


مهرگان بعد از نوروزدر رده دوم از نظر اهمیت جشنهای باستانی است.   مهرگان آغاز فصل  پائیز است . این جشن روز مهر از فصل مهر می باشد ( ۱۰ مهربرابر با 2 اکتبر ) این جشن که در مهر روز آغاز می‌شود و شش روز به درازا می‌انجامد و در روز رام روز به پایان می‌رسد. نخستین روز جشن، مهرگان عامه (همگانی) و واپسین روز جشن، مهرگان خاصه (ویژه) نامیده می‌شود. در زمان ساسانیان بر این باور بودند که اهوره‌مزدا یاقوت را در روز نوروز و زبرجد را در روز مهرگان آفریده‌است و از دیر باز ایرانیان بر این باور بودند که در این روز کاوه آهنگر علیه ضحاک به پاخاست و فریدون بر اژی دهاک (ضحاک) غلبه کرد


همه چیز از همین جا شروع می شود درست همان موقع که تو نمیدانی عاشقی یا به بودن باکسیاز سرعادت و رهایی از تنهایی نیاز داری  . .  . وسعی می کنی در پشت کلمات، رفتارها ، نگاه ها، وحتی با تفسیر حرفها خودت را قانع کنی که عاشق شده ای

عاشقی تکرارحرفهای سرزبانی نیست  نیاز به دلیل ندارد ، ربطی به نگاه ورفتار ندارد  عاشقی تفسیر ذهن من وتواز این یا آن موضوع نیست  عاشقی تن خواهی نیست با  حسادت و مالکیت بیگانه ست عشق درست مثل خود هستی  جان و روح بودن است واین نیروای بی پایاناست که می توانی بدون توقع و پاسخ به همه ببخشی گرم ولذت بارمثل تابش خورشید . . پاک و بی ریادرست مثل بارش باران



عاشقانه هایم را سرود می کنم

انگاه که در میا نه شب ، باد

عطر گیسوانت را، سوغات می اورد

من با نی لبکی از جنس اشکهای پنهان

تاسحرگاه می نوازم ؛ آرام . . . آرام

واژه واژه شعرم از نم چشمت معطر است

واین سرخی هر سطر، خون دل سالهای انتظار

بامن بمان ای ستاره روشن شب تیره گی ام

بامن بمان ای حسرت فروع خورده عاشقی

بامن بما ن  تنها بهانه هستی ام

با. . من . . بمان


همه چیز از همین جا شروع می شود درست همان موقع که تو نمیدانی عاشقی یا به بودن باکسی از سرعادت و رهایی از تنهایی نیاز داری  . .  . وسعی می کنی در پشت کلمات، رفتارها ، نگاه ها، وحتی با تفسیر حرفها ؛خودت را قانع کنی که عاشق شده ای

عاشقی تکرارحرفهای سرزبانی نیست  نیاز به دلیل ندارد ، ربطی به نگاه ورفتار ندارد  عاشقی تفسیر ذهن من وتواز این یا آن موضوع نیست  عاشقی تن خواهی نیست با  حسادت و مالکیت بیگانه ست

عشق درست مثل خود هستی  جان و روح بودن است واین نیروای بی پایان است که می توانی بدون توقع و پاسخ به همه ببخشی گرم ولذت بارمثل تابش خورشید . . پاک و بی ریادرست مثل بارش باران


همه راز دلم دانه ، دانه، انار شد

آخه پا ئیز آمده بود . . . .

وتو هیچ ندانستی که آن تک انار

جان من بود درونش پنهان

وچه راحت ربودی و شکست

آخه پائیز آمده بود . . وقت ماندن نبود

آه از آن دانه های انار ، کوچه ها محله ها

همه را کرد نشان ، همه را کرد خبر

هرکسی نقدی کرد هرکسی زخمی زد

من شدم دیوانه . . آخه پائیز بود به شهر
دل من پر زدرد ،تن من پر زخم
لیک هیچ کس ندانست این راز
آن انار از کجا ، چرا عاشق بود


می خواستم بچه گی کنم . . گفتن:

نه پر ، پایت را باز نکن  ، خودت رو جمع کن ، تنت رو بپوشون. . . .

خواستم  جوانی کنم . . . . گفتن:

بلند نخند . . نگاه نکن. . . مویت رو بپوشان . . . دست ند ه. . . . این جا نرو . . . .

خواستم بزرگ شوم . . عاشق شوم . . . . همسر . . فرزند . . . . . . خوشبختی. . .

افسوس که همیشه زیر چتر این وسایه آن بودم و غیر سایه هیچ

کاش کسی بود که باور میکرددرسته که زنم اما  من هم انسان هستم  و نه موجودی بدون حس و درک و فهم از لذت وشادی


رفته بودم دکتر.

دکترِ دیوانه، مثل من شاعر بود
گفت حالت خوب است.؟!

من از او پرسیدم:
"دکتری آیا تو؟؟
رنگ رخساره ی من.
حالت چهره چطور ؟
برق چشمانم چی؟
همگی نرمال است؟؟"

گفت: "حالت خوش نیست."

دفترش را باز کرد
نسخه را آغاز کرد:

صبح ها یک غزل ناب بخوان!
ظهرها قبل اذان،
یک دو بیتی کافی است.
عصرها سعدی و حافظ که بخوانی
با دو فنجان چای یا قهوه ترک
قبل تاریکی روز، رنگ رخساره عوض می گردد،
حالت چهره ولی دست تو نیست.

"عاشقی آیا مرد؟"
دکتر از من پرسید

من نگاهش کردم. و نمی دانستم
پاسخ سخت سوال ساده را.

گفت:
قبل از خواب باید بنویسی!
هر شب
و به موسیقی ایرانی اصل
گوش جان بسپاری.
"جان مریم" خوب است
یا "بهار دلکش"
کلا اثار بنان که عالیست.

برق چشمانت هم، ساده درمان می شود
دوستانت را ببین.! گل بگو! گل بشنو!
و به اندیشه ی پنهان درونت، هدیه کن یک گل سرخ.!
و کمی دورتر از باغچه ی خانه ی خود
تک درختی تو بکار!
و حواست باشد!
که رهایش نکنی. نگذاری که بگیرد آفت!

من کمی گیج شدم
دکتر اما خندید، به گمانم فهمید
من دیوانه چو او، شاعری در به درم
که اگر صبح شود، یا نسیمی بوزد
و دعایی نکنم، یا که خورشید سلامم بکند و جوابی ندهم
بی گمان می میرم.

نسخه را برداشتم،
مو به مو و خط به خط، پیش رفتم تا شعر
پیش رفتم تا دوست.
پیش رفتم تا گل.
دو سه روزی که گذشت، حال من بهتر شد.

تو چرا غمگینی؟!
تو مگر شعر نمی خوانی دوست؟!

صبح ها یک فنجان، غزل تازه ی سعدی.
قبلِ خواب، شعر نو از سهراب.
شک نکن یار عزیز!
کمتر از یک هفته، دهد این نسخه جواب.
نسخه باشد از من، از تو یک همت ناب.

مسعود معظم جزی/ 4 اسفند 94


آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره،جامه تان بر تن؛!

یک نفر در آب می‌خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
می‌کند زین آبها بیرو
ن 

گاه سر، گه پا.
آی آدمها
!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،
می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره ن، وین بانگ باز از دور می‌آید
:
" آی آدمها
"  . . . .


نزدیک تر بیا ، خوب تماشایم کنی
این خط برسروتن ، رد رهگذریست
به یاد ایام
نزدیک تربیا، تاخوب بشنوی صدایم
این ناله های بی کسی آن فریادخفته در گلو
نزدیک تر بیا ، نزدیک تر
ببین این چین های صورتم
داغ گذر خون دلم ، سیلی اعتماد
زخم فریب ، حسرت و دریغ
نزدیک تر بیا ، نزد یک تر


گاهی برایت حس می شوم  ، گاهی شعر و شعور
گاهی برایت حرف می شوم  ،گاهی تلخ وبی عبور
شاید برایت هم کلام

یا شاید هم نفس
گاهی برایت دور می شوم

گاهی سایه ؛گاهی روح
لیک منم . . . .

درپس همه بودن ها
گاه هیچ می شوم در تو. . . .

گاه فریادی بی صدا


کاش یرای من ،  شاعری می کردی

تک تک احساست را

 باتن واژه های عریان

برلبانت جاری می کردی

گونه ات سرخ از حجب بیان

با تابش عشق در چشم

ومن آهسته از لبت

 شهد می نوشیدم  ، با یوسه ای

می از تو  ،  مستی از من

پناه می شد ، بازوانم

پنهان می شدی

. . در آغوشم


نازنینم
خیالت راهت ،من اینجا
به هوایت زنده ام
ذهنت رادر آشفتگی
واژه ها یم اسیر نکن
هنوز هیچ وااژه ای
فهم عاشقی ات را ندارد
خاتونم
عاشقانه هایم را به باد می دهی
وقتی نگاهی،کلامی
از تو به یاد م میرسد
وقاصدک بینوا حیران از
بردن کدام حس می شود


صبح که به کنار آیینه می آیی
به تصویر چشمانت در آیینه نگاه کن
تا مرا از آن میان
مست از میِ ِصبحگاهی
عریان باز یابی
که پای کوبان به سوی
گوشه ای از قلبت
آنجاکه از تلاطم طوفان روزگار
بکر مانده هنوز ، پناه می برد
چشمها و آیینه ها
از مفهوم ریا و دروغ
بی خبرند


قرار بی قراریم
بیا کنار همان سپیدرا
که یک روز باتو به شب شد
شبی بی دلهره از فردا
توسر برشانه ام
من روی بر مهتاب
بیا کنار همان حوض
که مهتاب عریان شنا می کرد
نفس ، ازسینه ام
میل پزواز دارد امشب
مرا تنگ تر در آغوش بگیر
که فردا ، برایم
خیلی دور است


تنها یک قدم فاصله مانده. . .
تاتـــــــــو ، در آغوش من و
من ، در پناه تـــــــو
تکیه بر هم ، برویرانیِ تابوهای
کج فهمیِ دنیایِ این آدمها
باپرواز از نقطه جنونِ تن خواهی
در نجوایی از من به مــــــا شدن
عاشقانه هارا با بوسه ای
به جشن بنشینیم


وقتی همه اعتبار عاشقی های مان فقط در حد حرف سرزبانیست
وقتی از اول راه سن ، قد، میزان دارایی،ترکیب هیکل ، زیبایی وتیپ ذهنیت سازی شده
وقتی هنوز با خودمان صادق نیستیم و نمی دانیم برای چی و دنبال کی میگردیم
وقتی باور نداریم عشق ذات زنده زندگی کردن است نه بقای نسل
به بی راه می کشیم زندگی را عشق را بودنهای روح پرور را فقط به خاطر تنها نبودن و از دیگران جا نماندن
ان زمان که برای هر ربطه ساده ای فلسفه و قانون و قاب تعین می کنیم
وقتی که از وحشت تنهاماندن از هراس انتخاب نشدن خود واقعی را مجکوم به پنهان در پشت سکوت و نقاب می کنیم
چگونه انتظار داریم تکیه گاهی واقعی بیابیم؟
چگونه باورداریم این بودها وانتخابها پایدار خواهد بود و پشیمانی به بار نمی آورد
هیچ چیز وحشتناک تراز بودن اجباری زیر یک سقف و تظاهر به زنده بودن نیست


خاتونم. . . .
گناه از دل سادهِ عاشق تو نیست، علت این بی اعتمادی ها. . .
مقصر کسی ست که اولین بار تخمِ هرزه گیاه تن خواهی رادر جاده رسیدن به خانه عشق کاشت
واین و آن رهگذر بیدل برای فرار ازتنهایی دانست و ندانسته باشبنم های دروغ و نقاب باور پذیری صداقت را سخت کرده اند
مقصر ذهن های لچن زده آدم است که از دیر باز گناه سیب را به گردن حوا نهاد


بگذار برایت بگویم
که این تن تکیده مانده درراه
از عبورسالهای کویریِ مهربانی
تنی شد عاشقانه
که بوی عشق ، حتی
ازحیاط همسایه
به روحش پرِپرواز می دهد
دستانش درکار مرهم
بربا ل پرنده زخمی
آغوشش پناه بی پناهی
سرشانه اش جایی برای
هق هق بی دلیل و بادلیل
حال اگر تو درراهی
حال اگر تو صدای قلبم را می شنوی
به سراغم بیا نازنین
بیا پیش از آنکه
طوفان این زمستان نامردمی
تنم را برباد دهد


امروز را از وحشت فردا
فردا را در حسرت امروز
حالم ، از ترس رسوایی
قالم ، در حسرت نه رفتن
روزگار سرد می گذرد سرد
این نه بودن ها و آن مردسالاری
ودرین میانه پوچ می شود هیچ می شود
همه انسان بودن
همه عشق ورزیدن
همه صداقتهای نا باورانه
و
تنهایی ؛   چون بختکی
گلو گیر می شود ؛  ثانیه ، ثانیهِ زندگی را
واز این همه تنها ؛
حسرت زندگیِ برباد رفته
به جای می ماند تلخِ تلخ
چون طعمِ فریب


شاید همه ناله های تارِ صدایم
همان پودهای نبافتهِ کیسوی توست
که بدست باد بی اعتبارِ صداقت
گاه بالا وگاه پائین . . .
گاه دور و گاه نزدیک می شود
کاش میان این تن و آن تو
خطی فاصله نبود به پهنایِ دیواری
از چنس مـــــن ، از جنس تـــو


امروز را از وحشت فردا
فردا را در حسرت امروز
حالم ، از ترس رسوایی
قالم ، در حسرت نه رفتن
روزگار سرد می گذرد سرد
این نه بودن ها و آن مردسالاری
ودرین میانه پوچ می شود هیچ می شود
همه انسان بودن
همه عشق ورزیدن
همه صداقتهای نا باورانه
و
تنهایی ؛   چون بختکی
گلو گیر می شود ؛  ثانیه ، ثانیهِ زندگی را
واز این همه تنها ؛
حسرت زندگیِ برباد رفته
به جای می ماند تلخِ تلخ
چون طعمِ فریب


وقتی همه اعتبار عاشقی های مان فقط در حد حرف سرزبانیست
وقتی از اول راه سن ، قد، میزان دارایی،ترکیب هیکل ، زیبایی وتیپ ذهنیت سازی شده
وقتی هنوز با خودمان صادق نیستیم و نمی دانیم برای چی و دنبال کی میگردیم
وقتی باور نداریم عشق ذات زنده زندگی کردن است نه بقای نسل
به بی راه می کشیم زندگی را عشق را بودنهای روح پرور را فقط به خاطر تنها نبودن و از دیگران جا نماندن
ان زمان که برای هر ربطه ساده ای فلسفه و قانون و قاب تعین می کنیم
وقتی که از وحشت تنهاماندن از هراس انتخاب نشدن خود واقعی را محکوم به پنهان در پشت سکوت و نقاب می کنیم
چگونه انتظار داریم تکیه گاهی واقعی بیابیم؟
چگونه باورداریم این بودها وانتخابها پایدار خواهد بود و پشیمانی به بار نمی آورد
هیچ چیز وحشتناک تراز بودن اجباری زیر یک سقف و تظاهر به زنده بودن نیست


بگذار برایت بگویم
که این تن تکیده مانده درراه
از عبورسالهای کویریِ مهربانی
تنی شد عاشقانه
که بوی عشق ، حتی
ازحیاط همسایه
به روحش پرِپرواز می دهد
دستانش درکار مرهم
بربا ل پرنده زخمی
آغوشش پناه بی پناهی
سرشانه اش جایی برای
هق هق بی دلیل و بادلیل
حالا اگر تو درراهی
حالا اگر تو صدای قلبم را می شنوی
به سراغم بیا نازنین
بیا پیش از آنکه
طوفان این زمستان نامردمی
تنم را برباد دهد


عاقبت دوباره سبز خواهیم شد
 هرچند زمستان نامردمی
سرد باشد ، سردِسرد
 سیاه، پرفریب ، پر داغ سرخ و پرعزا
 دوباره گل خواهد کرد
 گل واژه عاشقی ما
برلبان عشق ،در دیاری دور
با بوسهای برنگ اعتماد
 ایمان باید داشت
به مرگ زمستان پر فریب


بیا تا چشم بردنیای کورها ببندیم
بیاتا همه باور هایمان را فریاد کنیم
بیا تا دست در دست ،چشم درچشم
اتشی براین دنیای کبود وسرد
این خفه گیهای احساس،اجباری تن خواهی
هیمه ،هیمه . . . . شعله ،شعله
با نوای صداقت ، برزنیم
بیا تا خاکستر دروغ گناهِ بی گناهی را
بر دستان باد فراموشی دهیم
بیا تا زنده هستیم ،زندگانی کنیم


می گفت:خیلی خوبه که آدم می تونه با حرف زدن فاصله رو کوتاه کنه
گفتم :اگر منظور از حرف زدن رسیدن به مطلوب باشه آره وگرنه حرفی که وزن نداره همون نگفتن بهتر
می گفت: حرف حرفه دیگه وزن چیه؟اصلا مگر حرف رو نمی گن باد هوا؟
گفتم: بادهوا؟!! . . . شاید . . .

اما همین باد گاهی طوفان می شه و بنیاد آدمیت رو از جا می کنه


مونس جان
راست می گفتی،عشق آنقدر بزرگ‌ست که براحتی نمی شود از پَسَش برآمدهم دلی می‌خواهد دریایی ، هم احوالی بهاری
هم شجاعتی ، استوار . هم عقلانیتی، ماندگار .
عشق چیزی شبیه کف بر موج نیست . عمق دارد. گردابی‌ست . نه گودالی تهی . دریایی ست وسیع .
این‌ست که هرکسی که نتواند بزرگ و بخشنده باشد از دایره اش بیرون می افتد.
برای عاشقی باید "فهم" داشت . نه فقط احساسکه اگر بشود عشق را فهمید، می دَود در رگ و پی آدمی.و دیگر جز به جزء اش می شود عشق . ذره ذره اش . و نفس‌ش می شود عشق .
و حال ِزندگی، رنگ و روی دیگری می گیرد
کاش بشود دل ما هم به عشق خو بگیرد .
کاش بشود جنس‌مان،عشق شود.
کاش سربلندِ نام انسان باشیم کاش تا نفس داریم، عشق بورزیم

#نیلوفرثانی


همیشه همینه . . .
ماآدمها خیلی هایمان درحرف ونظر خیلی انسان بنظرمی آیم ولی باید حتما امتحانی هم در پس گفته هایمان باشه. . .
چندروزیه که یک بلای ناخواسته دامن گیرهمه ماشده . .

واز این میان جماعتی برای بقاو حفظ سلامتی دیگری از خود و خانواده و هستی خود مایه گذاشته اند و گروهی در فکر ثروت . . . .
حالاوقت اونه که کمی به خودمون بیایم فکرکنیم نه برای جواب دادن به کسی . . . . ؛نه فقط به خاطر خودمان این روزهای خونه نشینی بهترین زمان برای اثبات به خودمونه که چقدر واقعا انسانیم و به هم نوع خودمون اهمیت میدهیم واقعا چقدر عاشقیم

 راستی عاشقی مگر چه شکلی داره


خاتونم !
بگو برایم از هر کجا که هستی دلت
به هست عاشقی هست هر چند دور
بگو که هنوز قلبت از دید عشق در چشمها
تند می شود بی تاب چوپرنده در مشت
بگو که هنوز عطر زلف و گیسویت
مست را مست تر می دارد
بگو که هنوز رقص زیر باران بی وحشت
عریانی ذهن تو ازفریاد رعدو آذرخش
آسمان لرزان تراست اعتراف عشق در جان


عاقبت از پس سرمای نبودنها
بهار ، دخترک عاشق ، آمد از راه
سبد بدست مست وبخشنده زندگی
عطر تن را به شکوفه نارنج
رنگ شادی رخ به گل های صحرا
رقص گیسوان رابه پرِپروانه
بخشید ؛
پای کوبان تاپشت درب شهرپنجره
گرچه میان ماحنجره ای فاصله بود
لیک عاشقی هنوز زنده بود


خاتونم !!
بی هوای تو در هوای ابری این دوراجباری
دلتنگی های خیسِ جنون را ، برکدام بند وجودم
پهن باید کرد ؟،که رنگی از عشق تو نباشد ؟
واین خود تلخ می شود تلخ
وقتی هیچ قند وشکری مزه این بودن را
به شیرینی طعم بوسه هایت نمی کند
وتلخ تر خاطره . . .
این روزها کابوس می شود به جان ندیدن
انگار حتی آینه و پنجره هم فریادیست بر من
این لبخند آایمری تــــــــــو کجا آخرکه بدادم نمی رسد


روزهای سخت تراز این هم رفته اند و من باوردارم این نیز می رود
واین آخرین شـــنـــبــه حتما آخرین شببه نیست
شاید غیر قابل تحمل باشد ایندرد دوری و ندیدن های مکررو حسرت بوسه نچیدن شاید دلتنگی از دوری آغوشِ دلنوازی سربه جنون بزند شاید . . . .
اما باید که عاشقانه زیست در هست دیگری وتاب آورد برای فردای بهاری وبه یاد داشته باشیم که دراین گذر درد چه نقابها که فرومی ریزد از شعارها و چه سبزعاشقانی که خزان زود رس خود را به شکوفه تازه آن دیگری ترجیح داده اند
هرچه هست این درد من باور دارم که در بهار واقعی تر خواهند شد آنانکه عشق در قلبشان خانه دارد و آنانکه زبانشان فقط عاشقی می خواند
شــــــــما چطور ؟؟؟


عاقبت از پس سرمای نبودنها
بهار ، دخترک عاشق ، آمد از راه
سبد بدست مست وبخشنده زندگی
عطر تن را به شکوفه نارنج
رنگ شادی رخ به گل های صحرا
رقص گیسوان رابه پرِپروانه
بخشید ؛
پای کوبان تاپشت درب شهرپنچره
گرچه میان ماحنجره ای فاصله بود
لیک عاشقی هنوز زنده بود


آخرین ایستگاه،. .
آخرین روز از یک سال پراز حادثه . . .
آخرین پنج شنبه سال که شاید شبیه به هیچ پنج شنبه ای نباشد اما بازهمان است
چه زمان وموقعیت خوبی برای فکرکردن به آنچه برما گذشت ، یاد همه انان که سال گذشته این موقع کنارمان بودند و آنان که نیستند . . .
به یاد روزهایی که بودن مان گره گشای دستی شد به یاد عاشقانه های زندگی
عزیزان همراهم
ممنونم که تحملم کرده اید سپاس از همه محبتهایتان و شرمنده از کاستی هایم
سرتان سبز دلتان عاشق ولبتان خندان سال تون مبارک باد


 

این که می گویم دوستت دارم

باید که باورت شود

 نه مثل تکیه کلامی برای همه

 یاکه برای بودن کسی وقت تنهایی

این که از عشق تو می گویم

نه برای هوس و لحظه ای در آغوش  بودن

یاکه چشیدن طعم بوسه ای شیرین

نه برای لبخند که از خواندن شعر شاملو برلب می نشیند

یاکه داشتن مخاطبی خاص برای شعر هایم

باید که باورت شود این دوستت دارم ها

نه برای لبخندی در خلوت بیاد آمدن خاطره

دوستت دارم که پناهی همه بی پناهی را

دوستت دارم که مرحمی برای زخم های کهنه

که فهیم تراز فهمی که همراه تراز راهی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها